یکی از نویسندگان در حالی که فریاد می زد، گفت: شما چطور جرات می کنید همیشه به مقدسات حمله کنید.
من با صدای بلند گفتم : این طور دوست دارم .
- شما هم مثل بقیه سنگدل و خشن هستید.
- بله ،آقا شما از تئاتر دفاع می کنید. این موضوع مهمی است.
یکی دیگر از نویسندگان فریاد زد: خارج از تئاتر و ادبیات، از سیاست هم صحبت می کند.
- امکان ندارد موضوع مهمی را دوست نداشته باشم. عقاید آدمها متفاوت است. اما من به دیگران و عقایدشان احترام می گذارم. به دنبال یک روش ارضاء کننده برای خودم می گردم و قصد دارم مقالاتی با موضوعات متفاوت بنویسم و از واقعیت، در هر جایی که وجود داشته باشد دفاع کنم. مثل مقاله امروز. قصد دارم ماجری زندگی خواهرزاده ام را برای شما شرح دهم.
من و خواهرم تعلیماتی که در آن زمان در اسپانیا رایج بود را از پدر و مادرمان یاد گرفتیم. ما در خانه زیاد دعا می خواندیم و هر روز به کلیسا می رفتیم و کارهای روزانه را انجام می دادیم.
در آن زمان مادرها همیشه مانع می شدند که دخترها مدت زیادی را در بالکن خانه ها سپری کنند. و پدرها همیشه داستان ها و نوشته هایی که دخترها می خوانند را کنترل می کردند. این بخشی از تعلیماتی بود که ما به صورت همیشگی و تکالیف اجباری آموزش می دیدیم. نه بهتر و نه بدتر از تعلیماتی که امروزه وجود دارد.
اما .... فرانسویها آمدند... و چه اتفاقی افتاد؟ باعث شد که دیگر شیوه ها و مدلهای زندگی اسپانیایی برای خواهرم سرگرم کننده نباشد. همیشه می گفت: چرا با این که زندگی اینقدر کوتاه است باید این موقعیت بد را تحمل کنیم و به دنبال چیزهای بهتر نباشیم؟
خواهرم که آداب و رسوم فرانسه را دوست داشت با یک مرد فرانسوی ازدواج کرد و به فرانسه رفت. در آن کشور، خواهرم پسرش را با تعلیمات جدید آموزش داد. پسر هیچ وقت به مراسم دعا نرفته بود. خواهرم معتقد بود که مذهب برای آدم خوب لازم نیست و او را آزاد گذاشته بود که هر نوع کتابی را که می خواهد مطالعه کند.
خواهرم می خواست که بچه به جای اینکه پدر و مادر صدایشان کند، ماما و پاپا بگوید و به جای گفتن شما، تو بگوید. به خاطر این رفتار، آن محبت و مهربانی که قبلا در خانواده ها بود بین آنها وجود نداشت.
اسم پسر آگوستو بود. هیچ وقت آدمی به این بی خیالی و بی قید و بندی ندیده بودم. او سطحی نگر، خودپسند و مغرور بود.
با مرگ شوهر خواهرم، او و پسرش به اسپانیا برگشتند. بیچاره خواهرم به خاطر مرگ همسرش چه دوران بدی را گذراند. بر طبق گفته های او، اسپانیایی ها هنوز مثل قبل احمق و بی ظرفیت هستند.
خواهرم ایده های جدیدش را به ما القا می کرد. می گفت که خدا وجود ندارد و این مسئله را همه فرانسوی ها می دانند. برای ما تعریف می کرد که پسر پانزده ساله اش در اجتماعات شرکت می کند. او در این مراسم به سخنان افراد مختلف در مورد عشق و عاشق شدن گوش می دهد. به نظر خواهر زاده ام اگر کسی بخواهد یک مرد کامل شود باید عاشق کسی شود.
و این اتفاق افتاد. در مدت کوتاهی خواهر زاده ام عاشق شد. با چشمک زدن و بیرون رفتن و ارسال نامه به هم، هر دو دیوانه وار عاشق هم شدند.
دخترک از انجام کار های خانه متنفر بود و همیشه داستانهای عاشقانه می خواند و بقیه وقتش را به پیانو زدن و آواز خواندن می گذراند. خواهر زاده ام هیچ حرفه ای یاد نگرفته بود و به کار کردن هم علاقه ای نداشت. خواهرم از اینکه به یک خانواده اشرافی تعلق داشت به خود مغرور بود. در نظر او مهمترین مسئله این بود؛ از خانواده اشرافی باشی و به خاطر گذران زندگی کار نکنی.
به همین دلیل خواهرم می خواست بداند که چه کسی عاشق پسرش شده. فهمید که دختر نه پولدار است نه از خانواده اشرافی. خانواده دختر هم فهمیدند که خواهر زاده ام از خانواده ای اشرافی ولی بیکار است.
پدر النا(دختر ) از خواهر زاده ام پرسید:
- به چه منظوری به خانه من آمده ای؟
- می خواهم با دخترتان ازدواج کنم.
- اما شما نه کاری دارید و نه مدرکی.
- این مشکل خودم است.
- صحیح ... اما دختر من زمانی با شما ازدواج می کند که کاری داشته باشی . تا زمانی که حرفه ای به دست نیاورده ای حق دیدن او را نداری.
خواهر زاده ام بعد از این جریان تصمیم گرفت از عشقش دفاع کند و با سختی ها روبرو شود. پدر و مادر النا نمی گذاشتند که از خانه خارج شود حتی در بالکن هم ظاهر شود. دختر عصبانی شد و به پدر و مادرش گفت که او را آزاد کنند که شوهرش را انتخاب کند. به آنها گفت که عشق از همه چیز مهم تر است و حتی ارزشش از معیشت و پول هم بیشتر و لازم تر است.
هر دو خانواده با عشق آگوستو و النا مخالفت می کردند، اما پانزده روز بعد یکی از دوستان مقداری پول به آنها داد و آنها خانه ای گرفتند تا زندگی مشترک خود را با هم آغاز کنند. خوشبختی بزرگ فقط با عشق نمی آید. خوشبختی و شادی آنها تا زمانی که پولشان ته کشید، بیشتر دوام نیاورد.
النا فقط عشق به آگوستو را فهمیده بود. او یادگرفته بود به تئاتر برود و آواز بخواند. آگوستو هم هر روز صبح برای پیداکردن پول از خانه بیرون می رفت. اما مسئله این بود که چگونه باید به راحتی پول بدست آورد؟ و تا شب به خانه بر نمی گشت . النا هم عصبانی و ناراحت در خانه به انتظارش می نشست.
هنوز همدیگر را دوست داشتند، اما بدون غذا و بدون پول، خوشحالی و شادی وجود نداشت. برسر هر موضوعی بحث می کردند و هر یک ازدواج را تقصیر دیگری می انداخت. کم کم عشق آنها تبدبل به نفرت شد. اما همه چیز به این مسئله ختم نمی شد. خواهر زاده ام برای به دست آوردن پول، به جای کار کردن وقتش را با قمار بازی سپری می کرد.
زمان همچنان می گذشت و هر سال یک فرزند جدید نیز به خانواده اضافه می شد و سر و صدا و بازی در خانه بیشتر می شد. آنها حالا سه بچه داشتند و اندام النا دیگر مثل قبل نبود. به نظر آگوستو، پاهای النا دراز و دست هایش زشت به چشم می آمد.
برای النا هم آگوستو دیگر آن جوان مهربان نبود. یک مرد بیکار ،تنبل و مغرور بود. اما در عوض دوست آگوستو، چه دوست خوب و مهربانی بود، چه دست و دل باز، چه فعال و مهربان . هر وقت آگوستو از خانه خارج می شد او به دیدن النا می آمد تا او تنها نباشد.
یک شب وقتی خواهر زاده ام به خانه برگشت دید که بچه هایش تنها هستند و خبری از النا نیست، آگوستو فریاد زد: زن من کجاست؟ وسایلش کجا هستند؟
به طرف خانه دوستش دوید. او در مادرید نبود؟ مگه امکان داره؟ از همه پرس و جو کرد. به اداره پلیس رفت، آنجا گفتند که زنی با همان نشانه هایی که می گوید، همراه مردی که ادعا می کرد برادرش است، به طرف شهر کادیز رفتند. آگوستو به خانه برگشت. روز بعد هر چیزی که داشت فروخت و به دنبال آنها رفت. وقتی به شهر کادیز رسید مسافر خانه ای که آنها در آن مستقر بودند را پیدا کرد، با اسلحه دوستش را کشت و به دنبال زنش افتاد. او که خیلی ترسیده بود و خود را مقصر می دید خودش را از پنجره پرت کرد و مرد.
قبل از اینکه پلیس دستگیرس کند یک اتاق گرفت و نامه ای برای مادرش نوشت.
« مادرم ، من بیشتر از نیم ساعت دیگر زنده نخواهم بود. مواظب بچه هایم باش. اما فراموش نکن که باید آنها را تربیت کنی... اگر نمی توانی چیزهایی بهتر به آنها آموزش دهی، اقلا آنها را از مذهب دور نکن. می خواهم که فرزندانم به بزرگتر ها احترام بگذارند. من را به خاطر تمام کمبودها و تقصیراتم ببخش. نمی خواهم که این نامه باعث گریه تو بشود. برای همیشه خداحافظ».
نامه تمام شد و صدای شلیک شنیده شد و با حالتی از غم و اندوه خواهر زاده ام را از دست دادم. خیلی ها مثل او فکر می کنند و خوشبختی را این گونه می بینند. اما اگر می خواهیم با کشورهای پیشرفته برابر شویم باید با تعلیم و تربیت مناسب و خوب شروع کنیم. باید از خارجی ها چیزهای خوب را یاد بگیریم. نباید سطحی نگر باشیم. تعلیم و تربیت باید بر اساس دلیل و منطق باشد.
برگردان : علی باغشاهی
کلمات کلیدی: